کد خبر 925056
تاریخ انتشار: ۱۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۰:۴۵
خیرین

«پروین» و «اشرف احمدی» دخترعموهای خیری هستند که برای حمایت از دانش آموزان مناطق محروم به نقاط دورافتاده می‌روند. آنها 500 دانش‌آموز را تحت پوشش حمایت‌هایشان قرار داده اند.

به گزارش مشرق، انگار همه دنیاست؛ آن چیز که اشک را همچون ابر بهار از چشمان این دو زن جاری می‌کند و لبخند را بر چهره می‌نشاند. به خاطرش جاده‌های صعب العبور را با پای پیاده می‌پیمایند و دل به جاده‌های پرخطر می‌زنند. وقتی از حکایت‌هایشان می‌گویند تردیدمان تبدیل به یقین می‌شود که این راه یعنی همه دنیا. همه چیز از یک تصمیم شروع شد؛ از نیت «پروین» خانم سال‌ها پیش برای حمایت از دانش آموزان بی بضاعت در استان اصفهان، و تا روستاهای محروم منطقه کوهرنگ استان چهارمحال و بختیاری ادامه پیدا کرد.

بیشتر بخوانید:

وقتی یک شهر برای دختر ۷ ساله بیمار بسیج می‌شود

معلمی که زندگی را با دانش‌آموزانش قسمت کرده است +فیلم و عکس

کار پرخیر و برکتی که «اشرف» خانم را هم با پروین خانم همراه می‌کند و اینگونه گروه دونفره شأن شکل می‌گیرد. کارهای پردردسر و پرمخاطره ای که این دو زن را تا پای مرگ می‌کشاند و اتفاقاتی برایشان رخ می‌دهد که نگرش و انگیزه‌شان را برای ادامه دادن راه بیشتر می‌کند. «پروین» و «اشرف احمدی» دخترعموهای خیری هستند که برای حمایت دانش آموزان محروم، جاده صعب‌العبور روستا را با پای پیاده اما با دستانی پر می‌پیمایند. این دو انسان خیرخواه اهل چهارمحال و بختیاری برای حمایت از دانش آموزان مناطق محروم به نقاط دورافتاده می‌روند. آنها ۵۰۰ دانش‌آموز را تحت پوشش حمایت‌هایشان قرار داده و کلی کارهای بزرگ کرده‌اند که در گفت وگو به آنها پی بردیم.

افتخار خدمت به آینده سازان میهن

«هنوز وقتی نگاهش می‌کنم یاد حس خوش نقاشی‌های ساده کودکانه‌ام می افتم؛ هنوز آنها را دارم ولی دو به شک از اینکه احساس می‌کنم دیگر به دردم نمی‌خورد ولی آن خاطرات شیرین مانع می‌شود که از آنها بگذرم. سالهاست دیگر آن احساس کودکی را ندارم. گوشه میز تحریرم خاک می‌خورد و خیلی وقت‌ها فراموش می‌کنم چنین چیزی را دارم. حالا بیشتر به درد آن پسربچه می‌خورد. اما نمی‌توانم از آن‌ها بگذرم؛ هنوز وقتی نگاهشان می‌کنم یاد خاطرات که می افتم حالم خوب می‌شود. این مداد رنگی‌هایی را می گویم که بابت اولین نمره بیستم در درس املا مادر برایم جایزه خریده بود. وقتی آن را می‌بینم یاد همکلاسی‌ها و بازیگوشی‌های بی بهانه می افتم. زمانی که حوصله مان از سختی درس ریاضی سر می‌رفت و عکس یکدیگر را می‌کشیدیم و کلی می‌خندیدیم. اما باید غلبه کنم به حس این خودخواهی. همین کار را هم کردم و دل را به دریا زدم و مدادهای رنگی کوتاه و بلند را به پسرک دادم. حس خوشی داشتم.» پروین خانم که مدام از همین چیزها صحبت می‌کند و مرتب از محرومیت کودکان می‌گوید احساس زنانه‌اش، جریحه دار و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. به حدی که امان صحبت را از او می‌گیرد. می‌گوید: «برای انجام کارهای خیر فقط یک انگیزه لازم است. سال‌ها پیش با دیدن محرومیت دانش آموزان کار حمایت را با هزینه خودم انجام می‌دادم. ولی بعد از مدتی متوجه شدم چقدر این کار کوچک است و می‌توانم دامنه این کار را بزرگ‌تر و بیشتر کنم. به همین دلیل به خدا، توکل و از دیگر اعضای خانواده درخواست کمک کردم. روز به روز کارهایم توسعه پیدا کرد. خدا می‌داند همه افتخارم این است که خدمتگزار آینده سازان کشورم هستم.»

من با تو هستم

«فکر می‌کردم تمام دنیا همین است و به خیال خوش کارهایم را ادامه می‌دادم. تا اینکه توسط دوستانم به مناطق محروم رفتم. همه معادلات زندگی‌ام برهم ریخت. وقتی دیدم تعدادی کودک معصوم با تمام سادگی‌شان زیر چادر نشسته‌اند و در حالی که می‌لرزند درس می‌خوانند با خود می‌گفتم این آخرش است ولی وقتی متوجه شدم دانش آموزی از زغال به جای مداد استفاده می‌کند و بدون کتاب روی دفترهایی می‌نویسد که باید تمام صفحات نوشته شده‌اش را پاک کند تا بتوان تکلیف شبش را بنویسد در خود شکستم.» اشرف خانم این‌ها را می‌گوید و آهی از ته دل می‌کشد و ادامه می‌دهد: «اصلیت ما چهارمحال و بختیاری است ولی به دلیل اینکه خانواده ما سالهاست به اصفهان آمده‌اند کارمان را از اصفهان شروع کردیم. تا قبل از سفرمان به شهر کوهرنگ که پیشنهاد یکی از دوستانمان بود فکر می‌کردیم کار بزرگی انجام می‌دهیم. اما وقتی دیدیم دانش آموزان و مردم در چه دشواری و محرومیتی زندگی می‌کنند خیلی درهم شدیم. تا مدتی حالمان خوب نبود. یک روز پروین با من تماس گرفت و گفت: اینکه بنشینیم آن اتفاقات را مرور کنیم راه به جایی نمی‌بریم؛ باید برای آنها کاری انجام دهیم. فقط یک جمله به او گفتم: من با تو هستم. خوب حس می‌کردیم کار خیلی بزرگی است و از توان ما خارج است. واقعیت هم همین است و هنوز نمی‌توانیم تمام کارها را انجام دهیم ولی تمام توانمان را به کار گرفته‌ایم.»

باید به موقع می‌رسیدیم

سرما به حدی است که به استخوان می‌رسد. سوز آنچنان است که صورت دخترک سرخ می‌شود و اشک را از چشمانش جاری می‌کند. سکوت را صدای نفس‌های ممتدش می‌شکند. هراسان در جست‌وجوی تکه چوبی است که حتماً باید پیدایش کند؛ گویی حکم حیات را دارد. همچون آهویی تپه‌ماهور را بالا می‌رود. وقتی با آستین عرق‌هایش را پاک می‌کند تکه‌های چوب خشک در مشت دستان کوچکش نمایان می‌شود. آن‌ها راچنان محکم گرفته که حتی یک‌تکه هم مجالی برای افتادن ندارد. اما نگاه دخترک به تکه‌های اندک چوب است. می‌توان یقین پیدا کرد که هیزم‌ها حکم همه دنیا را دارد؛ آنها اولین شرط درس خواندن است که معلم برای گرم شدن کلاس به همه سرمشق داده. زنگ کلاس بی‌جان است ولی چهره هراسان دخترک را به اندازه فریادی بلند به بغضی دردآور مبدل می‌کند. هنوز قطره اشکی از چشمانش جاری نشده که سرما و سوز باد، شرمسار از آزار دخترک پای خورشید را به میان می‌کشند تا گرمایی نه‌چندان دلچسب دل دخترک را آرام کند. اما بغض را باید در گلو شکست. کلاس تا چند دقیقه دیگر شروع می‌شود.تمام مسیر را تا کلاس کانکسی می‌دود. وقتی می‌رسد که کلاس شروع شده و معلم در حال روشن کردن اجاق هیزمی است.همکلاس‌ها به جای او حسابی هیزم جمع کرده‌اند.درحالی‌که دود آتش فضا را پر می‌کند کلاس شروع می‌شود.سکوت کلاس را صدای سرفه‌های مکرر چند دانش آموزان و رعد و برق مهیبی می‌شکند. ابرهای تیره، آسمان را پر می‌کنند و باران می‌بارد. شیروانی کلاس تاب باران ندارد. موکت کف کلاس، خیس و اجاق هیزمی خاموش می‌شود. دانش آموزان که از سرما می‌لرزند کلاس شروع نشده تمام می‌شود. دانش آموزان می‌روند و معلم می‌ماند و در و دیوار غمبار کلاس بی‌ثمر. اما امید در همین چند قدمی است. پروین و اشرف بی محابا و با دستانی پر در مسیر صعب العبور روستا هستند. اشرف می‌گوید: «وقتی خبردار شدیم تعدادی دانش آموز در کانکس درس می‌خوانند و شرایط مناسبی ندارند لحظه‌ای آرام ننشستیم. سقف کانکس مناسب نبود و با یک باران یا برف کلاس تعطیل می‌شد. برای تعمیر کلاس مبلغی را جمع کردیم. برای رسیدن به روستا باید مسیر حدود صد کیلومتری را با قاطر می‌رفتیم. خیلی دشوار بود ولی بالاخره رسیدیم و آنجا را تعمیر کردیم.»

خوشحالی غم انگیز

محصول سال گذشته را سرما می‌زند. امسال هم پدر از شدت کمردرد نمی‌تواند آنطور که باید و شاید سر زمین کار کند. وضعیت خانواده برای گذاران خانواده مساعد نیست. در هوای گرگ و میش باید مسیر ۲۰ کیلومتری تا مدرسه را پیاده طی کند. از بخت بد برف سنگینی در حال باریدن است. پسرک با حسرت و نگرانی به برفی که زمین را سفیدپوش کرده است می‌نگرد و به این فکر می‌کند که چگونه باید تمام مسیر را با دمپایی به مدرسه برود. باید برود و درس بخواند تا شاید بتواند برای خودش کسی شود و خانواده‌شان را از این وضعیت نجات دهد. چند لباس را روی هم می‌پوشد؛ طوری که مجبور می‌شود بادگیر وصله پینه شده‌اش را به زور تن کند. جوراب‌های پشمی‌اش را هم می‌پوشد تا پاهایش گرم بماند. اولین قدم را که برمی دارد پایش در چاله آبی فرو می‌رود. مرحله به مرحله نفوذ آب را از جوراب پشمی به پایش حس می‌کند. ولی باید به مدرسه برود. چند صدمتری که از روستا خارج می‌شود از شدت سرما حتی نمی‌تواند یک قدم بردارد چه برسد که بخواهد مسیر چند کیلومتری را طی کند. از شدت سرما روی تخته سنگی می‌نشیند و به راه آمده نگاهی می‌اندازد و نیم نگاهی به مسیری که باید برود. آهی از ته دل می‌کشد؛ می‌خواهد از جایش بلند شود و به خانه برگردد که یکباره صدای اشرف خانم را می‌شنود که جلو خانه‌شان در حالی که یک بسته در دستش هست صدایش می‌کند. با اینکه حتی نای راه رفتن هم ندارد به طرفش می‌دود. به او که می‌رسد اشرف خانم بسته را به او می‌دهد. وقتی بازش می‌کند و چشمش به پوتین‌های خاکستری می‌افتد انگار دنیا را به او داده‌اند. اشرف خانم با بیان این خاطره اشک از چشمانش جاری می‌شود و می‌گوید: «تا آن زمان کسی را ندیدم که آنقدر برای یک جفت کفش خوشحال شود. از یک طرف ناراحت بودم و از طرف دیگر خوشحال. چون مشکل آن پسر با یک جفت کفش حل نمی‌شد؛ ولی همان یک جفت کفش خوشحالش کرده بود. همان روز وقتی داشتیم از روستا برمی گشتیم ماشین مان در میان کوه‌ها خراب شد. نمی‌توانستیم از ماشین بیرون برویم چون گرگ‌ها ما را محاصره کرده بودند. شب بود و لحظه به لحظه تحمل سرما دشوارتر می‌شد. تلفن همراه هم آنتن نمی‌داد. ولی آنقدر شماره گرفتیم و در آن فضای کوچک ماشین این‌طرف و آن‌طرف رفتیم که بالاخره موفق شدیم با گروه امداد هلال احمر تماس بگیریم و آنها هم با بلدوزر به کمک ما آمدند. این جز دعای این بچه‌ها نیست.» اشرف خانم می‌گوید: «هلال احمر و خیران در این راه خیلی به ما کمک می‌کنند. بعضی از نقاط هستند که حتی با قاطر هم نمی‌توانیم برویم و باید با بالگرد به آنجا رفت که اینگونه کارها را با همکاری هلال احمر انجام می‌دهیم. اهالی قریب به ۲۰۰ روستا در فقر مطلق زندگی می‌کنند که باید خیران و مسئولان برای خدمت رسانی به این نقاط وارد عمل شوند.» و همچنان دخترعموها به فعالیت‌هایشان در مناطق محروم ادامه می‌دهند و برای کمک به دانش آموزان از جان مایه می‌گذارند.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۱۸:۱۱ - ۱۳۹۷/۱۰/۱۲
    6 0
    آفرین ، خداخیرشون بده
  • IR ۰۷:۳۵ - ۱۳۹۷/۱۰/۱۳
    1 0
    باریکلا مرد با خدا باریکلا

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس